نمی روی از یاد
در دره تنهایی و دلتنگی من
تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سر گشته روی گردا بم
من از کجا سر راه تو آمدم نا گاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آه
تو دور دست امیدی و پای من بسته است
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همی بگذارند یک سخن با تو
جانا ؛جانی عاشق روی تو مراست افتادگی یی بر سر کوی تو مراست
هرگز نتوان گفت - یقین میدانم- آن قصه که با هر سر موی مراست
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خود کشی
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
دیرروز گذشت
آیا امروز روز جدیدی است؟
چگونه؟
می شود امروز را بدون ذهنیت های قبلی شروع کرد؟
یک متارکه با دیروز
و یک آغاز
با تجربه روز قبل
چگونه باید باشد؟